معاويه عده اي را فرستاد براي مبارزه عبيدالله هم گروهي را براي مقابله فرستاد و لشكر معاويه مجبور به عقب نشيني شد. شب معاويه به عبيدالله خبر داد كه حسن عليه السلام با من صلح كرده!! اگر مي خواهي كه استاندار و والي يكي از مناطق شوي از جنگ دست بردار تا 2000هزار درهم به تو هديه بدهم! هزار درهم نقد و هزار درهم آن زمانيكه به كوفه رسيديم.....عبيدالله هم نيمه هاي شب به سمت معاويه رفت و سپاه را رها كرد. ... موقع اذان صبح هرچه صبر كردند عبيدالله نيامد . قيس بن سعد نماز صبح را امامت كرد و عبيدالله را ترسو بزدل خواند و شمه اي از تاريخ ننگين عبيدالله و پدر و برادرش را متذكر شد.

 

معاويه خواست كه قيس بن سعد را هم خام كند و از جنگ منصرف سازد كه قيس جواب تندي به او داد و سوگند خورد كه اورا نبيند مگر مابين آنها شمشير باشد.

 

خود حضرت هم با سپاهياني به سمت محل اردوي سپاه قيس به راه افتادند در منطقه اي به نام ساباط(مدائن) بر منبر ، مردم را به تبعيت از خود در تمام شرائط فراخواندند وفرمودند كه اتحاد مسلمانان بهتر است پراكندگي و گسستگي!

مردم كج فهم و بي بصيرت ، تصور كردندكه امام مي خواهد با معاويه صلح كند لذا به خيمه حضرت مجتبي عليه السلام ريختند و اموال ايشان را غارت كردند و ردا از دوش حضرت كشيدند. امام حسن عليه السلام سوار بر اسب خود در حال حركت بودند كه شخصي  به ايشان گفت: الله اكبر يا حسن أشركت كما اشرك ابوك من قبل؟ آيا مشرك شده اي همانگونه كه قبلا پدرت مشرك شده بود؟ و باشمشيري كه در دست داشت بر پاي حضرت زد. امام حسن عليه السلام هم ضربتي بر او زدند و هردو بر زمين افتادند. ياران امام تا اين صحنه را ديدند آن مرد كه جراح بن سنان بود را كشتند